به این وبلاگ خیلی خوش آمدید تشکر از انتخاب خوب شما
RSS
POWERED BY
LoxBlog.Com
Alternative content Up Page Powered By :hamedmax73
Powered By :hamedmax73
Powered By :hamedmax73
|
او هنوز منتظر است تا برگردیم . او هنوز ، هر روز ریسمانی می بافد تا از آن به عرش برسیم . و ما هر روز ، آن ریسمان را به دست و پایمان می بندیم تا مبادا سویش برویم . آدم یکبارگندم چید و به زمین تبعید شد ، و من و تو در زمنینیم و هر روز خوشه چین خرمن خورشیدیم و داس ماه را به شکار زنان فراخ چشم برده ایم . خدا می داند که من و تو به کجا تبعید خواهیم شد ! شیطان را یک بار از بهشت راندند ، و من و تو هر روز هزار بار از بهشت می گریزیم به اختیار خود . با این همه او هنوز امیدوار است که بر می گردیم … یک دقیقه سکوت به خاطر تمام آرزوهایی که در حد یک فکر کودکانه باقی ماندند! به خاطر امید هایی که به نا امیدی مبدل شدند به خاطر شب هایی که با اندوه سپری کردیم! به خاطر قلبی که زیر پای کسانی که دوستشان داشتیم له شد! به خاطر چشمانیکه همیشه بارانی ماندند! یک دقیقه سکوت! به احترام کسانی که شادی خود را با ناراحت کردنمان به دست آوردند! بخاطر صداقت که این روز ها وجودی فراموش شده است! بخاطر محبت که بیشتر از همه مورد خیانت واقع گردید! یک دقیقه سکوت به خاطر حرف های نگفته!! برای احساسی که همواره نادیده گرفته می شد دنیا کوچکتر از آن است که گم شده ای را در آن یافته باشی هیچ کس اینجا گم نمی شود آدمها به همان خونسردی که آمده اند چمدانشان را می بندند و ناپدید می شوند یکی در مه یکی در غبار یکی در باد و بی رحم ترینشان در برف. آنچه بر جای می ماند رد پایی است و خاطره ای که هر از گاه پس می زند مثل نسیم سحر پرده های اتاقت را خدایا .. من همانی هستم که وقت و بی وقت مزاحمت می شوم همانی که وقتی دلش می گیرد و بغضش می ترکد، می آید سراغت من همانی ام که همیشه دعاهای عحیب و غریب می کند و چشم هایش را می بندد و می گوید من این حرف ها سرم نمی شود. باید دعایم را مستجاب کنی همانی که گاهی لج می کند و گاهی خودش را برایت لوس می کند همانی که نمازهایش یکی در میان قضا می شود و کلی روزه نگرفته دارد همانی که بعضی وقت ها پشت سر مردم حرف می زند گاهی بد جنس می شود البته گاهی هم خود خواه حالا یادت آمد من کی هستم خدایا می خواهم آنگونه زنده ام نگاه داری که نشکند دلی از زنده بودنم و آنگونه مرا بمیرانی که کسی به وجد نیاید از نبودنم وقتی قلبهایمان کوچکتر از غصههایمان میشود وقتی نمیتوانیم اشکهایمان را پشت پلکهایمان مخفی کنیم و بغضهایمان پشت سر هم میشکند، وقتی احساس میکنیم بدبختیها بیشتر از سهممان است و رنجها بیشتر از صبرمان؛ وقتی امیدها ته میکشد و انتظارها به سر نمیرسد، وقتی طاقتمان طاق میشود و تحملمان تمام... آن وقت است که مطمئنیم به تو احتیاج داریم و مطمئنیم که تو، فقط تویی که کمکمان میکنی... آن وقت است که تو را صدا میکنیم، تو را میخوانیم. آن وقت است که تو را آه میکشیم، تو را گریه میکنیم، تو را نفس میکشیم. وقتی تو جواب میدهی، دانهدانه اشکهایمان را پاک میکنی و یکییکی غصهها را از توی دلمان برمیداری، گره تکتک بغضهایمان را باز میکنی و دل شکستهمان را بند میزنی، سنگینیها را برمیداری و جایش سبکی میگذاری و راحتی؛ بیشتر از تلاشمان خوشبختی میدهی و بیشتر از لبها، لبخند، خوابهایمان را تعبیر میکنی و دعاهایمان را مستجاب و آرزوهایمان را برآورده، قهرها را آشتی میکنی و سختها را آسان. تلخها را شیرین میکنی و دردها را درمان، ناامیدها، امید میشود و سیاهها سفید سفید... خدایا تورا صدا میکنیم ،تو را می خوانیم از دست عزیزان چه بگویم ؟ گله ای نیست گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم هر لحظه جز این دست مرا مشغله ای نیست دیری است که از خانه خرابان جهانم بر سقف فرو ریخته ام چلچله ا ی نیست در حسرت دیدار تو آواره ترین هر چند که تا منزل تو فاصله ای نیست بگذشته ام از خویش ولی از تو گذشتن مرزی است که مشکل تر از آن مرحله ای نیست سرگشته ترین کشتی دریای زمانم می کوچم و در رهگذرم اسکله ای نیست من سلسله جنبان دل عاشق خویشم بر زندگی ام سایه ای از سلسله ای نیست یخ بسته زمستان زمان در دل اسفند رفتند عزیزان و مرا قافله ای نیست تو خدایی ترین خدایی هستی که تا بحال دیده ام. با عشقی بی اندازه ما را از گلی پست آفریدی و آدم کردی... ما تمام خوبی ها را از دلمان کنار زدیم و از لابه لای آن طمع را بیرون کشیدیم و.... هبوط کردیم. تو با محبت به ما نگاه کردی و وعده ی بهشت را دوباره دادی. بهشت چیست؟ بهشت چیزی جز رضایت توست؟ غیر از لبخند تو؟ غیر از همنشینی با حسن (ع)؟ ما گفتیم خوب می شویم. و باز بدی کردیم. تو در چشمهای گستاخ ما دنبال ذره ای پشیمانی گشتی، ذره ای محبت، ذره ای ادب. گاهی عبرت نامه ای پیش پایمان گذاشتی، نشانه ای ، علامتی، بلکه یادمان به تو بیفتد، یادمان به تو افتاد وقتی حرف از دوزخ شد. دوزخ چیست؟ چیزی غیر او سرزنش توست؟ چیزی غیر از نگاه ملامت بار علی (ع) ؟ غیر از اخم حسین (ع)؟ ما کم کم به طرفت برگشتیم و تو تمام رخ رو به ما کردی و با خوش آمد گویی ما را در آغوش گرفتی چون آغوش تو حریم داشت، پاکمان کرد. همچون آب همچون آینه مثل برگ. و ما دوباره با نوک تیز گناه روی این شیشه را خط انداختیم، و در این آب سنگ، و رگهای برگ را خشکاندیم. این هرگز یک متن ادبی نیست. این حقیقت تلخ زندگی یک انسان فراموش کار است. آه... خدایا در قیامت، انسانها همچون سیل خروشانی در پیشگاه تو حاضر می شوند. تو باز هم نگاه می کنی، عاشقانه و می بینی این آدمهای مخلوق تو، می ترسند. چشمشان هراسان تو را می جوید. و تو همه را به بهانه ای به بهشت می بری... یکی چون عاشق حسن (ع) بود. یکی چون بدست زائر مدینه آب داد. و دیگری چون دلش برای امام رضا (ع) لرزید. و در نهایت همه را از شرمندگی آب می کنی. تو پیروز نهایی می شوی. قهّار واقعی. خدایا شکر که تو کاملی. و الا از درد تنهایی چه می کردی؟! نامت چه بود؟آدم. فرزند؟مرا نه مادری نه پدری بنویس اوّلین یتیم خلقت. محل تولّد؟بهشت پاک. اینک محل سکونت؟زمین خاک. قدت؟روزی چنان بلند که همسایه ی خدا اینک به قدر سایه بختم به روی خاک. اعضای خانواده؟حوای خوب و پاک قابیل خشمناک هابیل زیر خاک. روز تولدت؟روز جمعه به گمانم روز عشق. رنگت؟اینک فقط سیاه از شرم آن گناه. چشمت؟رنگی به رنگ بارش باران که ببارد ز آسمان. وزنت؟نه آن چنان سبک که پرم در هوای دوست نه آن چنان وزین که نشینم به روی خاک. جنست؟مرا نیمی خاک نیم دگر خدا. شغلت؟در کار گشت امینم. شاکی تو؟خدا. نام وکیل؟آن هم خدا. جرمت؟یک سیب از درخت وسوسه. تنها همین؟همین! حکمت؟تبعید در زمین. همدست در گناه؟حوای آشنا. ترسیده ای؟کمی. زچه؟که شوم اسیر خاک. آیا کسی به ملاقاتت آمده؟بلی. چه کسی؟گاهی فقط خدا. دلتنگ گشته ای؟زیاد. برای که؟تنها خدا. آورده ای سند؟بلی. چه؟دو قطره اشک. داری تو ضامنی؟بلی. چه کسی؟تنها کسم خدا. در آخرین دفاع؟میخوانمش چنان که اجابت کند دعا به دنیا نگین عدالت علی ست و نجوای سبز عبادت علی ست چراغ فروزان صبح غدیر و آیینه دار رسالت علی ست امیری خداجو به قانون عشق سرآغاز فصل امامت علی ست حدیثی به جز عشق از او مپرس که سرچشمه های صداقت علی ست ادیب است و دانشوری بی نظیر خداوند علم و بلاغت علی ست ببار باران ببار باران كه من امشب چنان از غصه لبريزم كه بي وفقه اشك ميريزم جدايي بس كه ميخونه دل تنهام مگه آروم ميمونه مگه تنها بدون تو چشام يك لحظه بي بارون ميمونه نميمونه نميمونه آخه اين دل بدون تو يه زندونه يه زندونه كاش ميشد اين بار وقتي كنارمي به جاي لبانم قلبم شروع كند به صحبت . بگويد از احساسش ، بگويد از غم دوري ، بگويد از دوست داشتنت و تو آرام بنشيني و فقط گوش كني و و قلبم آرام بي آنكه خودش را گم كند حرف بزند . از دلنگراني هايش براي توبگويد از احساش و تو بفهمي كه چرا هر باركنارمي من سكوت ميكنم . بفهمي وقتي ساكتم نوبت قلبم است او سخن مي گويد. اما حيف كه تو زبانش را نمي فهمي ، غم صدايش را نمي فهمي .! چقدر سخت است دوست داشتن كسي كه تمام وجودت را پر كرده اما خودش نميداند..... مي ترسم !!! مي ترسم بگويم دوستت دارم وتو دلت پيش ديگري باشد و رهايم كني ، ترجيح ميدهم نگويم وتا ابد حداقل به تماشايت از دور بي آنكه مال من باشي اكتفاء كنم تا اينكه بگويم و ديگر هرگز نبينمت . پس با زبان قلبم فرياد ميزنم دوستت دارم اما حيف كه تو زبانش را نميداني .......!!!!! امروز آسمان هم مثل من اشک دارد ..خدا هم ميدانددلم گرفته آسمان را گفته تا ببارد تا من دليل خيس بودن گونه هايم را باران بگويم . خدا هم ميداند اينجا ندانسته محکوم ميکنند ... اينجا گريستن گناه است چون عاشقى جرم است . عشق هم بازيچه شده معنايش عوض شده قبلا يکبار عاشق ميشدى از غم فراق يار هر نفس جان ميدادى اما ... اما امروز هرنفس عاشق يک نفر مى شوندو با نفس بعد فارق چه بر سر وجدان آمده نمى دانم فقط مى دانم مرا فقط عشق تو کافيست يک بار جان دهم بهتر است تا در هر نفس عاشق شوم . مى خواهم در هوايت جان دهم تا بلکه به وصالت برسم . امشب آسمان تو شاهد باش که من فقط او را دوست دارم و در فراقش بجاى باران ميبارم باشد که زير باران اشک هايم به عزيزم برسم .... امروز صبح با سرماي نسيم بيدار شدم هوا خنك بود نميگم سرد چون پاييز خنكه سردم نيست چون تو تو قلبمي وقلبم با حرارت عشق تو تو پاييز نيست براي قلبم امروز نيمه مرداد ماهه داغ داغ چه خوبه كه هستي و با وجودت من خنكاي پاييز رو با گرماي وجود تو هماهنگ ميكنم والان هواي ارديبهشت رو تنفس ميكنم كاش همه حالم را ميفهميدند كاش همه عاشق مي شدند اما هيچ كدام چون تويي رانخواهند داشت تا وجودشان را به آتش بكشاني تو فقط مال مني فقط من گفتم که چرا رفتی، تدبیر نه این بود گفتا که چه توان کرد که تقدیر همین بود گفتم که نه وقت سفرت بود چنین روز گفتا که نگو مصلحت دوست چنین بود
یاد ها رفتندو ما هم میرویم از یادها ........ تمام غصه های دنیا رو میشه با یک جمله تحمل کرد : خدایا میدانم که میبینی . . . خدا مرحم تمام دردهاست هرچه عمق خراشهای وجودت بیشتر باشد خدا برای پر کردن آن بیشتر در وجودت جای میگیرد نمی دانم چرا اینقدر زود دلم برایت تنگ می شود....تو که از جان هم به من نزدیک تری... تو که در نفس هایم نفس می کشی...تو که از چشم من دنیا را نگاه می کنی... تویی که از آبی ترین آسمانها عروج کردی تا بودنت را، ارزانی تنهاییم کنی... تویی که مرا از تاریک ترین اعماق این دریای همیشه طوفانی، تا حقیقت شیرین نور و گرما بالا آوردی... و بعد آمدنت، همیشه دریا آرام است و ساکت... نه غرش موجی و نه بیقراری قایقی بر روی آب برای رسیدن به ساحل... که تو خود ساحلی هستی بی پایان...دورادور این بیکرانه تلاطم های گاه و بیگاه.... و زورق سرگردانی ام را، از اسارت جوش و خروش های سر به هوا نجات دادی... نمی شود درک کرد... نمی شود فهمید ، راز این دلتنگی را این روزها اگر بغضی ترک می خورد....اگر غمی جدید زائیده می شود... اگر آهی از تارهای داغدیده ی سازم بر می خیزد... بدان همه برای توست... برای تویی که نمی دانم روزی خواهد رسید که چشمانم را با ردّ نگاهت، متبرک کنی... و من چشم انتظار آن لحظه، هر گاه باران ببارد، صدایت می زنم... نه با نوای زبان...که با نوای دل...چرا که تو درون منی...و دیگر نیازی به آوا و کلام نیست.... ببینمت . . . گونه هایت خیس اســـت . . . باز با این رفیق نابابت . . . نامش چی بود؟ هان! باران . . . باز با “باران” قدم زدی ؟ هزار بار گفتم باران رفیق خوبی نیست برای تنهایی ها . . . همدم خوبی نیست برای درد ها . . . فقط دلتنگی هایت را خیس و خیس و خیس تر میکنــــــد . . . میخواستم از عشق بنویسم از حس خوب عاشق شدن از طعم شیرین دلدادگی از تپیدن های عاشقانه قلب از تبسم شیرین مانده بر چهره ی عشاق ولی نگذاشتند ! گفتند ننویس جرم است مجازات دارد دروغگویی ! محکوم میشوی بیچاره ... اینجا همه عشاق تحت تعقیب اند اینجا اگر عاشق شوی مجنون صدایت میکنند اگر دلت را تقدیم کنی با سو ظن نگاهت میکنند اگر قلبی به قرمزیه عشق بکشی تیری از میانش میگذرانند و آنقدر گفتند و شنیدم که حالا به خوبی فهمیده ام اینجا نباید عاشق شد ... نباید دل سپرد ... نباید از لیلی و مجنون چیزی نوشت و نباید به دروغ لب گشود ! اینجا باید صادق بود ... و صداقت یعنی عشق هم مثل شیرین ِ فرهاد فقط یک افسانه است در بهشت سرگردانم،چندی است که در گلزارهای طبیعت مطبوع و مرغزارهای خوش بو در پی نرگس امیدی که پنهان مانده و از خاطر فراموش گشته،سرگردانم.سرگردانم هنوز... و ای آدم از من چاره مخواه و راه مجو که حوّایی دیگر نیستم،نه در پی سیبی سرخ و نه در پی هوسی کور که بهشت جاودانم را از من بستاند. من در این سکوت بی روح و آرامش پریشان به سرنوشت خویش می اندیشم و نمیدانم در پی چه هستم؟در پی امیدی که از خاطر فراموش گشته باشم یا به امیدی جدید،بهشت جاودانم را با تمام آرامش پریشانش با گازی کوچک از سیبی سرخ تاخت بزنم! نمیدانم!نمیدانم جه باید کرد! گاهی آنقدر خسته میشوم از این سرگردانی،که دوست دارم فریاد بکشم: آدم سیب را بیاور،گاز خواهم زد خدایا! من دلم قرصه! کسی غیر از تو با من نیست خیالت از زمین راحت، که حتی روز روشن نیست کسی اینجا نمی بینه، که دنیا زیر چشماته یه عمره یادمون رفته، زمین دار مکافاته فراموشم شده گاهی، که این پایین چه ها کردم که روزی باید از اینجا، بازم پیش تو برگردم خدایا وقت برگشتن، کمی با من مدارا کن شنیدم گرمه آغوشت، اگه میشه منم جا کن... دلم تنگ است دلم میسوزد از باغی که میسوزد نه بیداری ، نه دیداری، نه دستی از سر یاری مرا آشفته میدارد چنین آشفته بازاری تمام عمر بستیم و شکستیم، بجز بار پشیمانی نبستیم جوانی را سفر کردیم تا مرگ نفهمیدیم بدنبال چه هستیم عجب آشفته بازاریست دنیا،عجب بیهوده تکراریست دنیا میان آنچه باید باشد و نیست ، عجب فرسوده دیواریست دنیا چه رنجی از محبت ها کشیدیم ، برهنه پا به تیغستان دویدیم نگاهی آشنا در این همه جمع ، ندیدیم و ندیدیم و ندیدیم سبکباران ساحل ها ندیدند،به دوش خستگان باریست دنیا مرا در موج حسرتها رها کرد، عجب یار وفاداریست دنیا عجب آشفته بازاریست دنیا، عجب بیهوده تکراریست دنیا میان آنچه باید باشد ونیست ، عجب فرسوده دیواریست دنیا... دلم عجیب گرفته…دلگیرم از آدمکهایی که تنها سایهای هستند از تمام آنی که مینمایند دلگیرم از نقابهایی که بر چهره میکشند دلگیر از صورتکها… من نمیفهمم.....به خدا که من نمیفهمم… نمیدانم چرا آدمها تنها برایِ یک تجربه، یک تصور، یک خیال، یک عطش برای سر دادنِ ترانهی تشنگی، وخیالِ خامِ آنچه هیچگاه نیستند، زندگی آدم دیگری را به بازی میگیرند؟! به خدا من نمیفهمم… نمیفهمم چگونه شد که در این عصر آهن و اصطکاک اینچنین تصوارت آهنین و قلبهای سخت و ذهنهای جامدی شکل گرفت.....این همه آهن، این همه سختی، این همه جهل، این همه صورتک… و این همه من، تنها، خسته، رویارو آی آدمها! آدمها، آدمها، آدمکها…..... آی آدمهایی که بیچراغ دوست میدارید آدمهایی که به هوسِ سرک کشیدن به یک دیوارِ کوتاه بینیاز از چهارپایه و نردبان سر خم میکنید و آرامشِ آنسویِ دیوار را میستانید : به خدا آن آدمِ ساده که دیوارِ دلش کوتاه است، وسیلهی برای ابراز و ارضای عقدهها و آرزوهایِ تو نیست! تو را به خدا، اینقدر سرک نکشید در این عصرِ صورتکهای دروغین دنیا بیش از همیشه به سادگیِ سادهها محتاج است تو را به خدا اینقدر آزارشان ندهید بگذارید سادگیِ دوستداشتنهای بی دلیل افسانهای در قصههای کودکیمان نباشد بگذارید که سالها بعد سادگانِ دلداده پاکیِ دوستداشتنهای بیدلیل و عشقهای جاودانه را تنها در انیمیشنِ سیندرلا جستجو نکنند! من هنوز، اینجا برای تو از پشت این دیوار سخن میگویم از پشتِ دیوارِ خودخواهی و جهل از این ورِ پرچینِ کوتاهِ دلم از سرزمینِ دوست داشتنهای بی دلیل و از قلب همان مهدی که هنوز چشمهایش خیس میشود در سوگِ زخم روییده بر آرنجِ یک کودک، بر بالِ کبوتر پسری که هنوز یادش هست شوقِ آن دو چشمِ خیس که با آن مینگریست دخترک مهدکودک را پسری، که رازِ بی چتر در باران راه رفتن میداند و بویِ نیلوفر را از هفت فرسخی، در دلِ مرداب باز میشناسد من هنوز از پشت دیوار آدمکها سخن میگویم از سایه روشن خاطراتِ شیرینِ کودکیهایمان خدای عاشقانِ خسته، دل شکسته! تو میدانی چقدر سخت است ساده بودن و ساده ماندن در دنیای آدمکها، نقشها، نقابها، ادعاها و چه جرم بزرگیست سادگی! که اینگونه تنِ نحیفِ عشق به درد میآید… تو را قسم به اشکهای لرزانِ آن دلِ ساده که ساده شکست تو را قسم به نگاهِ نگرانِ چشمهای منتظر به راه تو را قسم به سادگیِ آن “اسمِ سه حرفی” تو را به “عشق”، به “اشک”، تو را به “خدا” قسم هوایِ سادگانِ عاشقات را داشته باش… . ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی دل بی تو جان آمد وقت است که باز آیی دائم گل این بستان شاداب نمی ماند دریاب ضعیفان را در وقت توانایی مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی ای درد توام درمان در بستر ناکامی وی یاد توام مونس در گوشهء تنهایی
اللهم عجل ولیک الفرج آمین یا رب العالمین آن نعمت نصیب ماست که قدرش را میدانیم وگرنه از صورت زیبا برای کورچه حاصل.....
کسی که شجاعت را با تفکر درهم آمیزد،در هیچ کاری شکست نمیخورد.
شخصیت زن مهم تر از زیبایی،دانش مرد مهم تر از ثروت است. چه غصه هاکه بخاطر اتفاقات بدى که هرگز در زندگى ام نيامد , خوردم .... |
مهر 1392 7
|